ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش دهم

 

 میرزا عبدالله وفات کرده بود وماما " عتیق " نمی خواست تا رحمت الله و برادرش

" عثمان " بیشترازاین درآن روستای دورافتاده زنده گی کنند وفاصله ده تا شهر کابل را هرروز برای رفتن به مکتب عالی حبیبیه طی نمایند. از طرف دیگر پس از مرگ میرزا عبدالله ، مادر رحمت نیزهیچ گونه دلچسپیی برای اقامت بیشتر درده نداشت. او می خواست که دخترهایش " فرخنده " و " فرزانه " نیز مکتب بخوانند واز فیض علم ودانش بی بهره نمانند.

هنوز چند ماهی ازمرگ پدرش نگذشته بود که خانه وزمین ها رابه بهای خوبی فروختند وخانه دیگری در منطقهءشاه شهید کابل خریدند. بقیه پول را ماما عتیق به نزد تاجری به مضاربت گذاشت که از مفاد آن وکرایهء خانه یی که در کوچه آهنگری داشتند ، می توانستند به خوبی زنده گی کنند وبه درس وتحصیل ادامه بدهند.

 

  اگرچه رحمت الله ، شیوهءزمین داری را ازپدرنیاموخته بود ؛ ولی در عوض زنده گی درده ، معاشرت با دهقانان تهیدست ومردم فقیروبینوای آن جا ، رحمت را با درد ها وآلام مردم آشنا ساخته بود. میرزا عبدالله به عوض زمینداری به او یادداده بود که چگونه می تواند مردم را دوست داشته باشد وبه خاطر رهایی ونجات آنان از ستم آدم هایی همچون ملک سکندر ویا حاجی شمس الدین، مبارزه کند.  نیمه شبی که پهلوان عارف ده را ترک می نمود ، هرگز فراموشش نمی شد. همان شب بود که پس ازرفتن پهلوان ، پدرش به ماما عتیق گفته بود : " این هم نمونه ء دیگری از ظلم وستم اربابان زور وقدرت. ببین که بااین جوان عاشق چه می کنند؟ از زادگاهش طردش می کنند تا رازشان پنهان بماند ورنه سربه نیستش می کنند. آخر مگردوست داشتن گناه است ؟ بلی برادر ، این ستم است . ستم طبقاتی . این ستم را باید شناخت وریشه های آن را باید قطع کرد. "

 

  از میرزا عبدالله برعلاوهء آن حرف ها واندرزها وافکار واندیشه ها ی گران بهاء، کتابخانهء کوچکی نیز برای رحمت وعثمان به ارث رسیده بود که آن کتاب ها را مانند گنج شایگانی دوست می داشتند ومحافظت می نمودند.

 

   مقارن سالهای چهل بود که به کابل رفته بودند ، همان سال هایی که بعضی ها آن را دههءدموکراسی می گفتند وبرخی ها بنا بر دلایلی دههء مشروطیت. سالهایی که به تناسب سالها ی پیشین نا آرام وبه تناسب سال های پسین آرام بودند؛ زیرا هرچه که بود، بازهم اگر کسی به کار سرکار غرض نمی گرفت وبه گفتهء رندان شتر های سرکاری را رم نمی داد، کسی به کارش کار نداشت . یعنی یک نوع آزادی نیم بندی در گفتن ونوشتن واجتماعات مسالمت آمیزوجود داشت؛ ولی این در صورتی میسر بود که کرده ها وسنجه هایت با منافع خانوادهء حاکم در تضاد نمی بود.

 

 درآن سالها یی که رحمت به مکتب حبیبیه درس می خواند که اگر از پل باغ عمومی می گذشتی و راهت را به طرف تکت فروشی شرکت هوایی آریانا که در مقابل کتاب خانه عامه کابل قرار داشت ، ادامه می دادی ، در دست راستت بالای تاقچه های دیوار های کوتاه کلینیک مرکزی آن زمان شهر کابل ، هزاران هزارعنوان کتابی را می دیدی که برای فروش چیده شده بودند وبازار گرمی داشتند. چند قدم بیشتربا انبوهی از دست فروشانی مواجه می شدی که انواع واقسام روزنامه وجراید رنگانگ داخلی را به فروش می رسانیدند: یکی داد می زد، پیام وجدان بخرید، دیگری می گفت : کاروان ، کاروان ... سومی چیغ می کشید : پرچم تازه ازطبع برآمده ، پرچم پرچم ، بخرید. چهارمی وپنجمی فریاد می کردند: مساوات ، شعله جاوید ، گهیز . دست فروشان تیترهای درشت این نشرات راهم می خواندند، یکی می گفت : نوراحمد اعتمادی از شورا رای اعتماد گرفت ، دیگری می گفت : راز هایی که لطیف هوتکی افشاء نموده است. سومی می گفت : بیانیه ببرک کارمل در شورای ملی ...

 

 گرمی وداغی این بازارچنان بود که که هرعابر با سواد وکنجکاوی رابر می انگیخت تا دست به جیب ببرد ودست خالی به منزل برنگردد. به طرف چپ این بازار، پارک زرنگار موقعیت داشت. پارکی که به کانون پر شور بحث ها ، سخنرانی ها و تظاهرات ضد حکومتی تبدیل شده بود. درهمین پارک وجاده های اطراف آن بود که میان جریان های سیاسی آن زمان، مناظره های شدید لفظی وحتا تصادم های فزیکی رخ می دادو بینی ها خون می شد و حتا کله ها می شکست.

 

   رحمت  وخانواده اش درهمان سال هایی به کابل آمده بودند که در شورای ملی ، بحث های داغی پیرامون مسایل حال وآیندهء کشور جریان می یافت ووکلا می توانستند، صدای اعتراض خود ها را نسبت به تصامیم و اقدامات غیرملی حکومت به گوش اولیای اموربرسانند. ولی اگر درآن سال ها هوا وفضای شهر در این سوی شهر چنین بود، درآن سوی شهر هم ، کسانی زنده گی می کردند که به این همه شوروهیجان می خندیدند و بی خیال به سر می بردند. کسانی که آب شان سرد بود ونان شان گرم وپاتوق شان ، کاباره ها ورستوران های مجللی که تازه شروع به کارکرده بودند .کسانی که تفرجگاه های شان دره های سبز وخرم پغمان واستالف وموکب شان موتر های آخرین سیستم بود. مردمی که فکر می کردند تادنیا هست زنده گی به روی شان لبخند خواهد زد. بگذار احمق ها گلو پاره کنند و هرچه می خواهند بگویند.

 

  دوسه سالی می شد که رحمت الله وخانواده اش از ده به شهر آمده بودند. رحمت سال اخیر مکتب را می گذرانید . همصنفان، همنفسان ویاران شفیقی یافته بود ومعلمین واستادان فاضل وفرزانه یی . یکی از آن استادان معلم جوانی بود که سیمای جذاب ، چشمان پرفروغ وصدای پرطنین اورا رحمت تا همین اکنون به خاطر داشت. معلم اقتصادش را که کرتی برک وپتلون جیم وطنی می پوشید . کسی که هم آراسته بود  هم پیراسته . ساده سخن می گفت ونه تنها مرد احترام رحمت بود ، بل دیگران نیز اورادوست می داشتند واحترام می نمودند. همین آموزگار بود که دراولین روزهای آغاز درسش ، برای این که با شاگردانش نزدیک شود واعتماد آنان را به دست آورد و مشوره های سودمند برای آیندهء شان بدهد ، بالای تخته سیاه چنین نوشته بود:

 

  " دوست عزیز ! رازدلت رابه من بگو، تنهابه من بگو ، مطمین باش به هیچکسی آن را باز گو نمی کنم. "

 

وهمین جملات ساده ، صمیمانه وبی پیرایهء آن بزرگمرد ، باعث شده بود تا سنگ بنای یک اعتماد وباور بزرگ بین آن آموزگار وشاگردانش گذاشته شود. رحمت هم به او اعتماد کرده بود ، به او نزدیک شده بود، راز ها ی دلش را به او گفته بود ،نوشته هایش را به او سپرده بود واز صحبتی که پدرش میرزا عبدالله با ماما عتیق نموده وگفته بود: در این کشور ستم طبقاتی وجود دارد، او را آگاه کرده بود ؛ ولی معلم آزاده به رحمت چنین گفته بود :

 

   " در کوره راه زنده گی با مشعل جهان بینی های سطحی ، یکه وتنها راه پیمودن ، خودرابه دام تذویر رهزنان عقل ودانش انداختن است وحکم خود کشی را دارد. "

 

  رحمت به خاطر می آورد که از طریق همین استاد والاگهر ، برای اولین بار با همین برنامه یی که اکنون بالای میزش قرار داشت ،آشنا شده بود. استاد گفته بودکه گوهرو جوهر این برنامه را عدالت اجتماعی تشکیل می دهد وبیان می کند که اگر تولید نعم مادی به صورت عادله بین مردم توزیع شود، فقر برای همیشه ریشه کن شده وبه ستم طبقاتی پایان داده می شود...

 

  اما در آن شبی که سحر نداشت ، این تنها مانیفست نبود که ازبیاض خاطرات پیر مرد سر بیرون کرده بود.  " سارا" هم بود. دختر زیبایی که درهر صفحهء آن خاطرات تلخ وشیرین ، نام زیبایش رقم خورده بود.

 

  پیر مرد از جایش برخاست. گیلاس آبی نوشید، سگرتی برایش آتش زد ، مانیفست را به جایش گذاشت. پرندهء خیالش باز هم پر گشود، بال زد ، پرواز کرد وپیر مرد را بار دیگر در همان سال های نو جوانی با خود برد:  

 

  سارا یکی از آن شاه دخترانی بود که مانند دختر زرین چشم بالزاک هرکسی که به سویش می نگریست ، در فکر تصرفش می افتاد؛ ولی این دخترزرین چشم نبود، زرین مو وپاریسی نیز نبود. دختری بود که درقلب کابل به دنیا آمده بود. موهای سیاهی داشت وچشمانش هم سیاه بود. دختری بود که در نگاه درخشانش ، هم غمزهء شیرین ، هم حالت افسرده وگریزان، هم بیم وهم امید وهم ترس وهم طلب به آسانی دیده وخوانده می شد. گیسوان نرم ، ابریشمین وسیاهش تا کمرش افتاده وبا جلوهء دلاویزی می درخشید؛ به طوری که دل آدم می خواست بی اختیار وبدون اجازهء صاحبش به آن ها دست بکشد ومتاعی را که مرغوب تر از ابریشم چین بود، لمس کند، ببوید وببوسد. گردن بلند، صاف وسپید او وبناگوش نقره فامش ، دل ودین از کف می ربود وچهرهء ظریف وخوش ترکیب دخترانه اش که میزبان آن دوچشم دلفریب ومژگان به هم پیوسته بود، ازحقیقتی سخن می گفت : از این حقیقت که خداوند آن چهرهء زیبا را، تنها برای شکار دل ها ودین ها آفریده است. بگذریم ازبینی باریک ولب ودهن وچاه زنخدان او که هرکدام آیتی بودند از زیبایی وتکمیل کنندهء این شاهکارآفرینش ، اما نگذریم ازپیکررعنا وبلند وخرام شیوا یش که مانند اسمش بی عیب وبی غش وزیبا ودلربا بود.

 

  سارادر مکتب " بلقیس " درس می خواند. بلقیس دختر پادشاه وشهین بود که مکتبی را به اسمش مسما ساخته بودند، تا معرف نیات بهی خواهانه و معرف پرورانهء ذات شهریاری وخانوادهء سلطنتی باشد. همین ! دیگر

هیچ حکمتی در کارنبود. زیرا که این بلقیس نه " زرغونه انا" بود ونه " ملالی " ونه " رابعه" بلخی  یا " آمنه فدوی " . او نه شاعربود ، نه ادیب ونه جنگجو ونه قهرمان ونه حتا یک زن زیبا. هیچ بود.هیچ!

 

 این مکتب که زمانی درآن جا مکتب میخانیکی کابل موقعیت داشت ، ومقابلش دانشکدهء حقوق دانشگاه کابل ، درست چند قدم دورتراز زیارت شاه شمشیره ، همان قدس سره یی که با سر بریده وبا هردودست شمشیر می زد وسرهای کابلیان نگون بخت را به جرم قبول نکردن دین تازه ، ازتن جدا می کرد، موقعیت داشت.بنابراین آن مکتب را می شد به آسانی پیدا کرد واگر آدم کنجکاوی ، دور از نظرچپراسی ها ی پیر وعبوس وآزمند آن مکتب ازلای در نیمه باز آن به داخل مکتب می نگریست ، انبوهی از دختران سیاه پوش را که چادرهای نازک ازململ سفید را بر گردن انداخته بودند ، می دید که با چه شور وهیجانی دسته دسته وخیل خیل درصحن مکتب قدم می زدند، گفتگو می کردند، می خندیدند وسرمست ازبادهء غرور وجوانی وزیبایی خود بودند. یکی از این دختران سارا بود. سارای پری پیکر رحمت.

 

  رحمت هرروز سارا را می دید. دختری را که با دستان سفیدولطیفش بکس زرد رنگ چرمی مکتب را محکم گرفته، با همان قدم های کوچک ولی سریع وموزون وخرام شیوا به مکتب می رفت ویا به خا نه برمی گشت. اگر رحمت صبح ها سارا را دیده نمی توانست ، در عوض ظهر ها آن قدر انتظار می کشید تا سارا به پل باغ عمومی کابل برسد، نگاه گذرا ، تصادفی وشرمگین او را به جان ودل بخرد . سپس در پی او روان شود و وی را تا کوچهء سراجی کابل یا محلهء بوت دوزان برساند وتا هنگامی در نبش آن کوچه بایستد که دروازهء آبی رنگ منزل سارا باز وبسته وشود ونگار مهروی رحمت را از شرنگاه های اغیار پنهان نماید.

 

  رحمت در سن وسالی بود که هیچگاه به مهمانی عشق نرفته بود. درست است که از شیرین خوشش می آمد؛ اما درآن موقع نوجوان هم نشده بود ومعنای عشق ودوست داشتن را نمی فهمید. وانگهی شيرين معشوقهء پهلوان عارف بود. معشوقهء دوست محبوبش. البته که رحمت نمی توانست با نگاه شهوانی به او نظر داشته باشد یا در خواب های شهوانی شبانه اش به او راه داده باشد. اما حالاعشق به سراغش آمده بود. عشق از راه رسیده بود ورحمت حضورعشق را در زنده گیش با گوشت وپوست وذره ذره ء وجودش احساس می نمود.

 

  سارا دختری بود که ازظاهررفتار، طرزنگاه ، سر و وضعش مناعت طبع وغروروپاکدامنی ذاتی می بارید. کسانی که ازکنارش می گذشتند، از این که بایستند ،یا سر برگردانند وبه دقت تماشایش کنند، ابایی نداشتند ورحمت که او را هرروز می دید ، بارها با خود گفته بود: این دختربا این سروصورت و حسن و وجاهت ، بیگمان در تمام شهر کابل بی نظیر است.

 

 خیال سارا، هوای سارا، عشق سارا، اینک لحظه یی هم رحمت را رها نمی کرد.دیگردر هرجایی که می بود ، سارا با او بود. چه در منزل ، چه در مکتب. چه درخلوت وبا خویشتن بودن وچه درحضور دیگران.  به طوریکه نمی توانست شب ها مثل همیشه راحت بخوابد وتا سحرخیال اورا در آغوش نکشد.باگذشت هر روز، محبت شور انگیز نسبت به او در قلبش ریشه می دوانید وهجوم های پیوستهء شهوات جنسی عنان اختیارازکفش می ربود. گهگاهی حسد بی دلیل برقلب او چیره می شد وزمانی غبارنا امیدی ، روحش را تیره وتار می ساخت. در چنین حالاتی امید تصاحب اورا ازدست می داد. در چنین حالاتی رحمت فکر می کرد که دختری با این زیبایی وتشخص ، بدون شک خواستگاران بی شماری خواهد داشت. خواستگارانی از طبقهء بالای جامعه. خواستگارانی دارای قصرها وخانه های زیبا وموترهای شورلیت ومرسیدس ونوکر وچاکر. از کجا هم معلوم که با یکی ازاین خواستگاران ثروتمند نامزد نباشد. ورنه چطور ممکن است که او در این عنفوان جوانی واوج زیباییش ، به کسی نیم نگاهی نیفگند وبا غرور وتکبر مشهودی فاصله مکتب وخانه را طی کند.

 

  این تصورات آتش به جان رحمت می زدند، به هیجانش می آوردند ورحمت نگون بخت را با رقیب خیالی وناشناخته به جنگ وجدال مجبور می ساختند. رحمت هرروزی که از خواب برمی خاست ، با خود می گفت ، امروز برایش می گویم که دوستش دارم.معلوم می کنم که کسی درزنده گیش هست یا نیست؛ ولی روزها ، هفته ها وماه ها می گذشتند ورحمت هرگزجرأت آن را نمی یافت که رو در روی او ایستاد شود و آن دو واژه را برزبان بیاورد.

 

 


بدینسان روزها می گذشت وشب ها تا سحر، مانند همین امشب .  رحمت ازاین پهلو به آن پهلومی غلتید، قسم های غلاظ وشداد می خورد وعهد های فراوانی با خود می بست ومی گفت ، فردا برایش می گویم . همه چیز را می گویم. اسمش را می پرسم. قوم وقبیله و نام وشغل پدرش را می پرسم. برایش اعتراف می کنم که دوستش دارم. با خود می گفت ، نه دیگرنمی توانم تحمل کنم. اما فردا که می شد ، همین که به او می رسید ، زبانش بند می آمد. صورتش سرخ می شد. دستانش می لرزید ، بدنش می لرزید. سرافگنده می شد وخاموشانه وخجل راه رفته را طی می کرد.  شب دیگرکه فرامی رسید،ازخود می پرسید چطور خواهد شد، اگر نامهء عاشقانه به او بنویسم وبه دستش بدهم.ویا درپیش پایش بیفگنم ؟  این فکر درذهنش قوت می گرفت وبه نظرش می رسید که بهترین راه حل را پیدا نموده است. پس ساعت ها می نشست ، نامه های عاشقانهء ناول  " ماگدولین یا در سایهء درختان زیزفون " را می خواند. یکی از نامه های شور انگیزعاشقانهء " استیفن " به " ماگدولین " را خط به خط، اقتباس می کرد ، شعرعاشقانه یی را ضمیمه ء آن می ساخت وبرگ سرخ مرسلی را هم درلای نامه می گذاشت. پاکت را می بوسید ، در جیبش می گذاشت وبا خود می گفت : این طوربهتراست. با دوکلمه که نمی توان حرف دل را گفت. آری، تنها همین نامه هاهستند که می توانند باآب وتاب،  سوزها وگدازهای عشق راباز گو کنند.  

 

  پیرمرد، سگرت دیگری برایش آتش زد. وکوشش نمود تکه های ازآن اشعار دل انگیزی را که برای سارا می نوشت به یاد آورد. اما او اشعارزیادی نوشته بود. در هر نامه یی از یک شاعرکه حالا یادش رفته بود. اما شگفتا که هنوزهم پس از گذشت بیشتراز سی سال برخی رکنها وبیت ها از این سروده های نادر نادر پور به خاطرش مانده بود:

 

 بی تو ، بی تو ای که دردل منی هنوز

داستان عشق من به ماجرا کشید

بی تو لحظه ها گذشت وروز ها گذشت

بی تو، کار خنده ها به گریه کشید.  

 

*

 

  ای پیکری که گرم تر از هستی منی

 یک لحظه در برابر چشمم برهنه شو

 بگذار تا لهیب تنت ، زنده ا م  کــــند

بگذار تا حرارت گلخانهء تنـــــت

درعطر غنچه های تو آگنده ام کند

 

...

چشم سیاه خویش به سیمای من بدوز

تا قلب گرم من بتپد از فریب  او

آن ساق خوش تراش بلورین فرو مپوش

تا برق چشم من بدود بر نشیب او

 

  صبح که می شد ، رحمت با نامهء پر از راز ونیاز وشعر وگل به ملاقات سارا می شتافت. بازهم دل ودستش می لرزید. تردید در قلبش راه می یافت. نمی دانست چه بگوید وچگونه نامه اش را ، نامه یی را که با خون دل واشک دیده نوشته بود، به او بسپارد. بارها دم کوچهء سراجی می ایستاد. منتظر می شد ، آن قدر منتظر تا دروازهء آبی باز شود. دروازه که باز می شد وسارا پا به کوچه می گذاشت ، مثل همیشه نگاه گذرایی به رحمت می افگند وتا رحمت به خود می آمد، درمیان ازدحام صبحانهء مردم گم می شد ومی رفت. رحمت می دوید وبه سختی اورا پیدا می کرد. کوشش می نمود شانه به شانهءاو راه برود. ودر همان اثنا، نامه را به دستش بدهد؛ ولی جرأتش کفایت نمی کرد. زیرا که نه راه ورسم رندان را می دانست ونه شیوهء هرزه گان را. به پل باغ عمومی که می رسیدند، دیگردیرمی شد. دختر می رفت ورحمت چاره یی نمی یافت جز آن که نامه را ریز ریز کند وبه دریای کابل انداخته با قلب گرفته وخاطراندوهگین راهی مکتب شود.

 

شبی نامه یی پرازسوز وگدازدیگری نوشت وصبح که شد ، درساعت معین به نزدیک دروازهء آبی منزل سارا رفت ونامه را در پیش روی دروازه گذاشت. لختی بعد سارا بیرون شد. نامه را دید ولی خم نشدونامه را برنداشت. راهش را گرفت ورفت ورحمت را در میان موجی از یأس وسرخورده گی رها کرد. 

 

 اما از این عشق یک طرفه ، دوسه نفراز همصنفان رحمت خبر داشتند. مسجدی نیز که درآن هنگام دانشجوی دانشکدهء ادبیات دانشگاه کابل بود، از این راز با خبربود .  مسجدی هرقدر کوشش کرده بود تا جرأت وشهامت رحمت را دروجودش بيدار کند ، فایده یی نبخشیده بود. عاقبت یک روز به رحمت پیشنهادکرده بود که اگر اجازه بدهد ، به سارا بگوید که چگونه رحمت به طورنا محدودی اورا دوست دارد ومی پرستد. ولی رحمت می گفت ، نه . اگرتو بگویی ، آن دختر می رنجد ومرا آدم ترسویی تصور می کند. 

 

  این شوریده گی وآشفته حالی های روح وروان رحمت مدت ها دوام کرد. به طوری که طنین زخمهء عشق درسرتا سر وجودش نواخته می شد ولحظه یی اورا آرام نمی گذاشت. 

 

***

 

  آن روز، در چوک جادهء میوند شهرکابل تظاهرات خشونت باری در جریان بود. ازشاگردان مکتب گرفته تا محصلین دانشگاه کابل واز کارمندان دولت گرفته تا بازاریان ورهگذران درآن جا جمع شده بودند. مظاهره به خاطربزرگداشت از خاطره ویادبود جوانانی  که درتظاهرات ( سوم عقرب ) دو روز پیش کشته ویا زخمی شده بودند، برپا شده بود. تظاهر کننده گان در نظر داشتند که پس از ایراد سخنرانی ها ودادن شعارها به چند دسته تقسیم شده ومارش کنان به سوی مساجدی که فاتحهء جوانان کشته شده گرفته می شد، بروند و فاتحه بگیرند. جوانی بالای سکوی سپاهی گم نام بالا شده ، بلند گوی دستی را به دهن خودنزدیک ساخته وبا صدای بلند شعار می داد : 

 

  - مرگ برقاتلین حسن خیاط ، مرگ بر قاتلین شکرالله وعبدالرب ! مرگ !

  جمعیت با وی هم صدا شده وفریاد می زدند : -- مرگ ، مرگ ...

- مرگ براین نظام فاسد وستمگر.

 - مرگ ، مرگ ، مرگ ...

-  نابود باد ارتجاع ، نابود باد امپریالیزم ، نابود باد فاشیزم ..

 - نابود باد ، نابود ، نابود..

 - مرگ برسردارولی قاتل که امر فیر را داده بود.

  - مرگ ، مرگ، مرگ..

- ما خواهان گرفتاری قاتلین هستیم . قاتلین باید محاکمه شوند. مرگ بر قاتلین !

-- مرگ  ، مرگ ، مرگ ..

--زنده باد همبسته گی مردم افغانستان .

- زنده باد ، زنده باد...

 

جمعیت ، لحظه به لحظه بیشتر می شد. عکس های انگشت شماری ازمقتولین برسکوی سخنرانی بلند می شد. در تکه های سرخ  و سیاه نیز، شعار هایی با خطوط برجسته به زبان های دری وپشتونوشته بودند.. هیجان جمعیت ، لحظه به لحظه بالامی رفت. مشت ها گره می خوردند، چهره ها خشمگین تر می شدند وبه نظر می رسید که دیگ انتقام وخون خواهی  تظاهر کننده گان با گذشت هرلحظه جوشان ترمی شود. .. سخنان جوانی که بازویش را گچ گرفته بودند وپیشانیش را با تکه ململ سفیدی بسته بودند ، بیشتر ازپیش به آتش خشم وکینهء جمعیت دامن می زد :

 

من از حکومت می پرسم ، گناه من چه بود؟ به جز از قلم وکتاب ، کدام اسلحه یی درنزدم بود؟ دوستان ببینید که چگونه سرم را با دندهء چوبی شکستانده اند وبازویم رابا مرمی شگافته اند. ما چه گناهی داشتیم به جز این که می خواستیم در جلسهء رأی اعتماد به صدراعظم دوکتور محمد یوسف اشتراک کنیم. تقاضا کرده بودیم جلسه علنی باشد. آخر ما محصلین دانشگاه هستیم وبه اساس قانون اساسی کشورحق داریم درفعالیت های سیاسی شرکت کنیم وببینیم دراین کشورچه می گذرد.اما شما دیدید که یک اردو را حرکت دادند وامرکردند تا بالای ماحمله کند.

 


شماخود دیدید که مرمی ها مانند باران می بارید، چندین نفر کشته شدند ، ده ها نفر زخمی شدند وسرک پیش روی شورای ملی را خون گرفت. شما خود دیدید که صدها نفر زیر پای شدند، دست ها وپاهای بسیاری شان شکست. اما این فاشیست ها به امر آن فاشیست بزرگ خود هنوز هم فیر می کردند، هنوزهم می زدند وخون می ریختند. چرا؟ این چگونه دموکراسی است ؟ بلی دوستان ما باید حق خودرا بگیریم . اما برای گرفتن حق مان،  باید متحد شویم. یک پارچه شویم ، همبسته شویم تا حق خود را خواسته بتوانیم. درغیر آن دولت امر دستگیری قاتلین حادثهء پریروزرا نمی دهد، آن ها را محاکمه نمی کند. بار دیگر بالای ما وشما حمله خواهد کرد وصدها دانشجو وشاگرد بی گناه را به خاک وخون خواهد کشانید...

 

  اگرچه رحمت در صفوف آخر مظاهره چیان ایستاده بود؛ ولی آن جوانی را که این سخنان را ادأ می نمود به خوبی می شناخت. او همان مسجدی دوست ورفیق دوران کودکی اش بود که اکنون یکی از فعالان سازمان سیاسی نوپا به نام حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود. سخنان مسجدی که با شعار های مرگ بر قاتلین ، مرگ بر خاینین ، مرگ برفاشیسزم وراسیزم ، پایان یافت ، جمعیت را خشم توفنده یی در بر گرفت. چهره ها غضبناک تر شدند واحساسات ضد دولتی به اوج خود رسید . در اوج همین هیجانات تند واحساسات آتشین بود که یکی دیگر از بر پا کننده گان تظاهرات بلند گو را از مسجدی گرفت وگفت :

 

شاگردان عزیز ومحصلین آگاه ، کارگران ، ماموران وزحمتکشان وطن! با تایید کامل سخنان رفیق مسجدی عزیز، می خواهم به شما بگویم که همین حالاخبر شدیم که غند ضربه وتولی سوار قوماندانی امنیه، برای برهم زدن این مظاهره وجلوگیری از فاتحه گیری همرزمان شهید مان، به اینطرف حرکت داده شده وپس از چندلحظه یی به این جا خواهند رسید.بنابراین از شما دوستان وهمرزمان عزیز می خواهم تا صفوف تان را فشرده سازید، باسنگ ها وخشت ها وچوب ها وهرچیزی که دم دست تان است ، مسلح شوید وبر فرق دشمن بکوبید. مگذارید که دشمنان دموکراسی ، این قاتلین همرزمان بی گناه مان ، ما را متفرق سازند و بر مراد پلید خود پیروز شوند. نگذارید که قاتلین ....

 

  سخنان او هنوز تمام نشده بود که ناگهان آن جمعیت خشمگین باسنگ وچوب وکلوخ که معلوم نبود چه طور در آن لحظات کوتاه به دست آورده اند،  مسلح شدند و برای مقابله با دشمن آماده گردیدند.

 

  غند ضربه وتولی سوار رسیدند ، راه ها مسدودشدند، دکان ها بسته گردیدند.. دکانداران وبازاریان وتماشاکننده گان مظاهره، گریختند. پولیس های کلاه سفید پوش و چماق به دست ، در میدان وسیع پیش روی آبده میوند ، صف بستند. صف آرایی تکمیل شد. صفی که به جز از کتاب وقلم وچند تا سنگ وچوب وکلوخ ، اسلحهء دیگری نداشتند وصف دیگری که با دندهء چوبی وتفنگ وبرچه مسلح بودند واز بلند گوی فرماندهی پولیس که در بالای موترتیزرفتاری نصب شده بود، اخطار می دادند که هرچه زودتر متفرق شوید. اما مظاهره کننده گان وقعی نگذاشته ، همچنان شعار می دادند، مرگ بر قاتلین، مرگ بر مزدوران آن ها، مرگ برکاسه لیسان حکومت ستمگر، مرگ بر جنرالان فاشیست ، مرگ... لحظهء تصادم نزدیک بودو هردو صف به شدت عصبانی وتحریک شده بودند. قوای دولتی نزدیک ونزدیک تر می شدند وحلقهء محاصره تنگ تر می گردید. چند عراده موتر آب پاش که درپیشاپیش غند ضربه قرار داشت نیز به مظاهره چیان نزدیک می شدند. اشپلاق ها وبلند گوهای پولیس به صدا آمده بودند. وبه نظر می رسید که حاکم شهر کاملاً بر افروخته شده وتا هنگامی که این مظاهره را خاموش نسازد ، آرام نخواهد گرفت. موتر های آب پاش که شروع به ریختن آب بالی جمعیت نمودند، ناگهان همان صدایی که دستور مسلح شدن مظاهره چیان را داده بود ، با صدای بلندی گفت :

 

 - حمله کنید، بزنید این نوکران حکومت را. به پیش برادران !

 

 بارانی از سنگ وخشت وکلوخ بالای پولیس هایی که نزدیک می شدند، باریدن گرفت. چند تا پولیس به زمین افتادند. کلاه سفید پوش ها نیز حمله کردند، اسپ های سرکش چهار نعل تاختند. اسپ ها شیهه کنان می دویدند، میل می کشیدند، لگد پرانی می کردند، مردم را زیر پا می کردند و پولیس های کلاه آهنی پوش ، با چماق ها ودنده ها ودیپچیک های تفنگ جمعیت را می زدند. باران مشت ولگد و دنده برقی بود که بر سر مردم فرو می آمد. چماق ها و قنداق ها ، این جا دهنی را می شکست وآن جا فرق سری را می شگافت. مردم را چنان می زدند که خون ازدهن وبینی شان جاری می شد. پولیس ها می گفتند : حرامی ها ، از دست شما پدر لعنت ها دوشب ودوروز است که خواب نکرده ایم. آخر شما چی می خواهید؟ پولیس لاغر اندامی که یک دانشجوی چاق وفربه را دستگیر نموده بود واورا به قصد کشت می زد، می گفت : بچهءسگ ، کونی حرامزاده ، بازهم مظاهره می کنی ؟ زدن زدن ادامه داشت. فیرهای هوایی شیشه های کلکین ها را می شکست . حمله شدت می یافت. صدای شکستن چوب ، کوبش سنگ ، صدای مشت ولگد وصدای گریه وزاری بلند وبه آسمان می رسید. خون ها بود که می ریخت وپا ها بود که می گریخت وبوت ها وقلم ها وبکس ها وکتاب ها بود که بر جا می ماند.

 

 


  در همین محشر کبرا ، دختر سیاهپوشی ، ناگهان از میان انبوه دختران گریان ووحشت زدهء مکتب ها بیرون دوید وبا قوت تمام بوتل رنگ قلم خود را بر پیشانی یکی از همان چماق به دستان کوبید. بوتل شکست، پاش پاش شد. تکه تکه شد. وصورت مرد چماق به دست با رنگ قلم ورنگ خون آغشته شد.دختر نتوانست به نزد همصنفانش باز گردد. زیرا که چماقی بالا رفته وبر سر دختر فرود آمد واو را نقش زمین ساخت. دخترآخی گفت ، چیغی کشید واز هوش رفت. اسپ سرکش چماق بدستی که دختررا زده بود، رم کرد، اسپ ها ی دیگر نیز رمیدند و این طرف وآن طرف چهار نعل تاختند. گریزگریز آغاز شد. ودرهمین هنگام دستان قوی وزورمند جوانی ، دختر را مانند پر کاهی از زمین بلند کرد ، بردوش گرفت وبا استفاده از آن بی نظمی ، دوان دوان تا کوچهء علی رضا خان رسانید. جوان در مقابل دکان حسین علی شیر یخ فروش توقف کرد و دختر را به دکان بالا نمودوبه زمین گذاشت.  آن جوان رحمت بود وآن دختر، معبود او سارا.

 

  رحمت که حسین علی را می شناخت ، به کمک او سروصورت خون آلود سارا را شست. زخم کوچک سرش را با پرچه یی بسته کرد. سارا را به اتاق اندرون دکان برد. وبالای دوشکی که حسین علی آن هزارهء عیار کابلی ، گهگاهی بالای آن درازمی کشید ، خوابانید. رحمت دستان لطیف سارا را در دست گرفت وبه مالیدن آن پرداخت. به صورت دلفریبش خیره شد وبا خود گفت : خدایا این دختر چه قدر زیباست. چه قدرملیح است. از سر تا پای وجودش گرمای عشق وهوس وخواستن بر می خیزد. اما عشق ورزیدن به او ، در بر کشیدن وبوسیدن او هم کار آسانی نیست. صدها راز ورمز می خواهد وجرأت وشهامت که ، من در خود سراغ ندارم.

 

 در همین افکار بود که دختر صدای باز شدن آب ولایتی یا سودا واتر را که حسن علی با شگرد خاصی باز و دربرابر مشتریانش می گذاشت ، شنید. چشمانش را باز کرد ونگاه حیران خود را به جوانی که مقابلش نشسته ودستش را دردست داشت ، دوخت. دختر آهی کشید ، دستش رابا ملایمت ازدست حامی خویش بیرون کرده، بر فرق سرش برد. محل زخم را دست زده واز دردی که می کشید، چهره اش درهم رفت. دختر باردیگر به سیمای جوانی که دربرابرش نشسته بود ورنگ به چهره نداشت ، نگریست. سپس نگاهی به فضای اتاق کوچک وبوتلهای آب ولایتی انداخت. تعجب کرد و وحشت وهراس در چهرهء سپیدش ظاهرشد. نیم خیز شد وبه جستجوی چادر سفید مکتبش ، به چهار طرفش نگریست. چادر را بالای پاهایش یافت ، چادررا به سرکرد وآرام آرام به خاطرش آمد که چه واقع شده بود. یادش آمد که چگونه بوتل رنگ قلمش را به روی آن پولیس بی حیا زده بود و پس از آن که برفرقش نواخته بودند، دنیا در نظرش تاریک شده بود. پس از آن به یادداشت که کسی اورا به دوش انداخته ومی دوید. دلش خواسته بود که چیغ بزند. تصور کرده بود که همان پولیس اورا به دوش گرفته و به او تجاوز می کند. اما هرچه می کرد، فریادی از گلویش خارج نمی شد.  حالا دختر به زودی پی برد که همین جوانی که چهره اش آشنا است ، وی را به دوش گرفته ، ازمعرکه نجات بخشیده ، زخم سرش را بسته کرده و با کمال محبت به سویش می نگرد. به همین خاطر، با نگاه حقشناس ونوازشگری به چشمان ناجی خویش نگریسته وبا صدای ضعیفی گفته بود :

 

 - نام من سارا است . در مکتب بلقیس درس می خوانم. صنف ده هستم. شما کی هستید؟ این جا کجاست ؟

 

   - اسم من رحمت است. رحمت الله است. در مکتب حبیبیه درس می خوانم ، شما در مظاهره بودید. در نزدیک همین کوچه بالای سرک عمومی ایستاده بودید. نمی دانم چه شد که ناگهان بوتل رنگ قلم تان را ازبکس بیرون کردید، دویدید وبه روی پولیسی که بالای اسپ نشسته بود، زدید. پولیس شما را با چوب دست داشته اش زد ومجروح ساخت. شما بیهوش شدید. من از دورناظراین صحنه بودم. به مشکل خود را به شما رسانیده وشما را به این جا رسانیدم. این جا دکان شیریخ فروشی دوستم حسین علی است. تشویش نکنید، هیچ گپ نیست. ان شاءالله به زودی خوب می شوید. خوب شد که به خیر گذشت...

 

-- پس شما مرا نجات بخشیدید. نمی دانم از شما چگونه تشکر نمایم.

- قابل تشکر نیست.من وظیفهء خود رادرمقابل یک دختر انجام داده ام . وانگهی شما را از مدت ها پیش به این سو می شناختم. هرروزشما را می دیدم ، زیرا راه هردوی ما، یکی بود. تنها نام شما را نمی دانستم. اما راستی شما چه نام قشنگی دارید.

 

   سارا با شنیدن این سخنان صادقانه ء رحمت ، به چهره اش دقیق شد وناگهان به خاطرآورد که بلی این همان جوان محجوب بی دست وپا وپاسبان همیشه گی اوست که هرروزصبح وظهردرپی اش روان می شود؛ ولی هرگزمزاحمش نمی گردد. یادش آمد که بارهاخواسته بود، برگردد واز وی خواهش نماید که یا دست از تعیبش بردارد ویا حال دل بگوید وهدفش را ازاین کار بیان کند. ولی فکرکرده بودکه مادامی که جوان مذکوریک کلمه هم با او حرف نزده ومزاحمتی ایجاد نکرده است چرا اورا آزرده بسازد. ببین که این جوان را چه شده، چطور دست وپای خود را گم کرده ، زبانش لکنت پیدا کرده ، چهره اش سفید شده وچشمانش را به زمین دوخته است. آه که چه جوان نجیبی ، چه قدربا تربیت وعیار. خود را به آب و آتش زد ومرا به دوش گرفت. وبه این جا رساند. خدا می داند چه قدرمانده شده . حالاهم چادرم را بالای پاهایم انداخته ودستانم را مالش می دهد. خدایا این جوان چه قدربا نزاکت است. ..

 

  رحمت ، گیلاس نوشید نی سرد وگوارایی را که حسین علی آورده بود، برایش پیش کرده وگفت :

  - بنوشید. شربت است. حال تان را بهتر می سازد.

 سارا تشکر کرد، جرعه یی نوشید واز رحمت پرسید :  شما درکدام صنف درس می خوانید، آیا شما را هم به زور در مظاهره آورده بودند ؟

 

  رحمت گفت : من صنف دوازده هستم. ما را کسی مجبوربه مظاهره کردن نساخته بود. محصلین دانشگاه کابل وشاگردان مکتب ها که ساعت یازده بجهء صبح درپیش روی مکتب ما رسیدند وشروع کردند ، به دادن شعار ها، ما نیزمکتب را ترک کرده به آنان پیوستیم. درراه یکی گفت که سنگ وکلوخ بردارید.ماهم هرچه پیدا کردیم، در جیب ها وبکس های مان انباشتیم وبه راه افتادیم.

 

 سارا گفت : درپیش روی مکتب ما هم آمدند. مدیره صاحب به قوماندانی امنیه ووزارت معارف  تیلفون کرد؛ تا جهت جلوگیری از نفوذ مظاهره چیان به مکتب ، چند نفرپولیس بخواهد، اما کسی پیدا نشد. در همین وقت بچه ها  ودخترها داخل مکتب شدند واز ما خواستند که روز فاتحه گیری شهدای سه عقرب است. باید همه مظاهره کنان به مساجدی که درآن ها فاتحه می گیرند، برویم. ما از صنف ها بیرون شدیم . من می خواستم خانه بروم؛اما راه ها مسدود بود. ناگزیر با آنها به راه افتادم ودر آبده میوند که رسیدیم ، در گوشه یی ایستادم. اما نفهمیدم که چرا یک دفعه قهر شدم وچون سنگ وکلوخ در اختیارم نبود، بوتل رنگ قلمم را به روی آن پولیس شکم کتهء اسپ سوار، پرتاب کردم.

 

 - اما شما چه خوب نشان گرفته بودید. آفرین تان. ولی بگویید چرا اورا زدید.آیا از قیافه اش بد تان آمده بود یا ازرفتارش.

 

 سارا لبخندی زد وبا لحن شرمگینی گفت : از هردویش. مخصوصاً از سیل کردنش. او چنان به طرف من می نگریست که نزدیک بود با چشمانش مرا بخورد.

 

 - بیچاره حق داشت. آخر شما بسیار زیبا هستید.

- آه شما چه می گویید، تعارف نکنید.

 

 پس ازاین گفتگوی مختصر، هردو ساکت شدند. روز اول آشنایی بود، همان روزی که فقط با نگاه می توان از عشق وخواستن سخن گفت. روزی که قلب هامی لرزند وزبان ها لکنت پیدا می کنند.  روزی که تنها وتنها نگاه ها ، بار واژه ها را بردوش می کشند .

 

  سارا گیلاس شربت سرخ رنگش را باردیگر بالا کرده، جرعهء دیگری نوشیدوگفت : رحمت جان، بکس مکتبم چی شد، گمش کرده ام ؟ رحمت گفت ، نه گمش نکرده ای ، در تمام این مدت در شانه ات آویزان بود. آن جاست. در پیش حسین علی. خاطرتان جمع باشد. 

 

  سارا از جایش برخاست وگفت ، حالم بهتر شده ، ساعت چند است؟ بعد به ساعت کوچک وظریف بند دستی اش نگاه کرد وگفت : - اوهو سه بجه است. چه قدر ناوقت شده ، باید هرچه زودترخانه بروم. خدا می داند که مادرجانم تاچه حد پریشان شده باشد. رحمت نیزسرش را به علامت موافقت تکان داد . از جایش برخاست وهردو در حالی که از حسین علی شیریخ فروش ، تشکر نمودند، آن جا را ترک گفته قدم در کوچه گذاشتند.

 

در کوچه وضع به حالت عادی برگشته بود. دکان ها باز شده بود وبازاریان بار دیگر به بازار ریخته بودند. ازکافی ها وسماوارها ورستوران ها ، صدای موسیقی بلند بود. موسیقی افغانی و هندی وایرانی. ارکسترها ونغمه ها وآوازهای رنگارنگی به نوا درآمده بودند. این جا صدای شیدا ورخشانه بلند بود وآن جا صدای رفیع ومکیش ولتا ومرضیه وگوگوش که درآن هنگام در اوج جوانی وزیباییش بود. این آوا ها وآوازها وسازها گاهی چنان باهم مخلوط می شدند که به نالهء دلخراشی می مانستند وزمانی چنان از هم تفکیک می گردیدند که قدم های برخی ازرهگذرانی را که آوازهای خوانندهء دلخواه خود را می شنیدند، سست می کردند.

 

  از کوچه که بیرون شدند، آبدهء سپاهی گمنام را دیدند که همچنان آراسته وپیراسته ، باجامهء فیروزه یی خود در وسط سرک ایستاده بود وبه کار کنان وجاروکشان بلدیهء کابل که سنگ ها وکلوخ ها را می روفتند و خون های زخمیان حادثه را می شستند ، با زهرخند تلخی می نگریست. رحمت این مینار یاد گارپیروزی میوند را که به شکل استوانه یی ساخته شده بود وبا کاشی های فیروزه یی رنگی تزیین شده بود، دوست می داشت. وهرباری که ازکنار این بنای یادگاری می گذشت ،این بیت زیبای پشتو را که ملالی همان دوشیزه ء شیر دل افغان ، در گرماگرم نبرد غازیان با انگلیس ها زمزمه کرده بود وحالادر قسمت زیرین مینار به افتخار او حک شده بود، زمزمه می کرد:

 

که په میوند کی شهید نشوی       خدای دلالیه بی ننگی ته دی ساتینه

 

اما چیزی را که رحمت درآن روز وروزگار تصورکرده نمی توانست ، این بود که روزی فرابرسد واین مینار زیبا نیز از اثر جنگ های تنظیمی خانمانسوزبه سینه بخوابد وراز ها وقصه های آن روز خونین را با خود به گور ببرد.

 

  در دهن کوچهء علیرضا خان که از مینار میوند چند قدمی فاصله نداشت، پولیس ترافیک بد لباس جلنبری که دندهء چوبی به دست داشت ، دستفروشان، تبنگی ها وروستاییانی را که متاعی را بارمرکب نموده وبه فروش می رسانیدند، با همان چوب می زد واز آن جا می راند. رحمت وسارا می دیدند که پولیس ترافیک هرباری که چوبش را به منظورزدن یکی ازآن بینوایان بالا می کرد، به دست ها وجیب های آنان نیز نگاه می کرد واگر دستی به جیب می رفت وپولی درکف دست آزاد او می گذاشت ، چوبش به آهسته گی پایین می آمد . لبخندی درلب های کلفتش پدیدار می شد، وبه سراغ بینوای دیگری می رفت. آن طرفتر پیر مرد گدایی در پیاده رو نشسته بود. پیرمرد پتوی کهنه وچرکینی را به روی زمین گسترده و دستانش را با تضرع والحاح به سوی رهگذرانی که از پیاده رو می گذشتند ، دراز کرده ومی گفت :

 

  - او مسلمانها ! کمک کنید. خیر بدهید. نان شب را ندارم . از خدا می شود از شما می شود، هفت سرعیال دارم . خیر بدهید، به لحاظ خدا به لحاظ قرآن.. اوبرادران ...

 

  در پهلوی مرد گدا، کودک خردسال نیمه برهنه یی نشسته بود وهمین که رهگذری سکه یی بالای پتو می انداخت، کودک فوراً هجوم می برد، سکه را می گرفت ودرجیب واسکت کهنهء پیر مرد گدا می چپانید.

 

  درست در پهلوی بساط گدا، مرد میانه سالی که کلاه پوست قره قل رنگ ورو رفته یی داشت ، بالای چهار پایهء چوبینی نشسته ، میزکوچکی را که بالای آن لوازم تحریرش مانند دوات وقلم وکاغذ وجاذب چیده شده بود  قرار داده وبا زن چادری پوشی صحبت می کرد. زن چادری پوش بالای دو زانو نشسته و روبند چادری را به عقب سر انداخته بود. زن صورت چروکیده یی داشت. ازصورتش واز چشمهایش درد وعجز وفقر ومسکنت جانکاهی خوانده می شد وبه نظر رحمت می رسید که آن زن نمادی است از همان ستم طبقاتیی که پدرش ازآن بارها و بارها برایش قصه کرده بود.

 

  میرزا بنویس خطاب به پیرزن می گفت :

- مادر جان، عریضه ات را برای والی صاحب کابل نوشته می کنم. نوشته می کنم که ملک ده ، زمین شویت را گرفته وخودش را نیست ونابود کرده ، نوشته می کنم که حاکم هم با ملک همدست است وکسی نیست که گپ ترا گوش کند. اما ننه جان ، جنگ شدیار سر شدیار، قیمت عریضهء چاپی یک روپیه ، نوشته کردنش چهار روپیه، جمله پنج روپیه می شود. پنج روپیه داری ؟

 

-- میرزا صاحب ، من بسیار غریب هستم. عین ازشیوه کی آمده ام. چهار روپیه کرایهء سرویس می دهم. دوروپیه آمد، دو روپیه رفت. سه روپیه دارم ، همین سه روپیه گک را بگیر وعریضه را برای والی صاحب نوشته کن. این طور نوشته کن، که دلش بسوزد وشویم را پیدا کند... میرزا صاحب دعایت می کنم. اینه سه روپیه ، بگیر، بگیر میرزا صاحب....

 

چند قدم دور تر از میرزا بنویس وپیرزن ، مرددیگری دربیخ دیوارپیاده رو، چهار زانو نشسته بود وسلمانی دوره گردی مشغول تراشیدن موهای سرش بود. پسرک خرد سالی تبنگ کوچک چوبیی را به گردنش انداخته بود، صدا می کرد: -  پشمک ، پشمک بخرید... مرد کوسه یی که درپشت تبنگ شورنخود فروشیش نشسته بود، صدا می کرد: شور نخود بخورید. کچالو بخرید..

 

 


در روی سرک عمومی ،  موتر ها ورگشا ها ، سرویس ها ی سابقه وغرازه ویا نو وخوش رنگ و لوکس ، پت پت کنان ، بوق زنان وهارن کنان می دویدند ومی گذشتند. وبدینسان جادهء میوند یک باردیگرزنده شده ، و آغوشش را به روی مردمان شاکی ودردمند وبه روی انسان های بی نیاز وشادمان وعشاقی چون سارا ورحمت به یکسان گشوده بود.

 

  رحمت وسارا پهلو به پهلوی هم به طرف کوچهء سراجی ، ساکت وآرام به پیش می رفتند. معلوم نبود که سارا ازاین همراهی شادمان است یا در محضور اخلاقی گیر مانده وبه رحمت گفته نمی تواندکه راهش را بگیرد وبرود؛ ولی چون ازوجنات او چیزی خوانده نمی شد، رحمت اورا همراهی می کرد. راستش رحمت بالای ابرها سوار بود وازآن بالا بالا ها به این کهنه سرای می نگریست. او دیگر به کمال آرزوهایش رسیده بود وهرگز تصورنمی کرد که درزنده گی اش چنین روزی پیش آید. تصادفی رخ دهد، دلداررا به دوش بگیرد، دستان لطیفش را مالش دهد. بوی پیکر زیبایش را بشنود وصدای مخملینش موسیقای روان بخش روح وتنش گردد. سخن گفتن، گام به گام با او راه پیمودن، چشم درچشم او دوختن، بوی عطرآگین تنش را استشمام نمودن آرزوهایی بود که ماه های تمام در اشتیاقش سوخته بود.

 

  تا کوچهء سراجی چند قدم بیشتر نمانده بود که مرد سالخوردهء محاسن سفیدی که عرقچینی بر سر وپیراهن وتنبان گیبی برتن داشت، ناگهان مقابل آندو سبز شد وگفت :

 

  - سارا بچه ام ، دخترم کجا بودی ؟ تمام شهررا پشت تو گشتیم وتو را نیافتیم. همین حالا ماموریت پولیس می رفتم که راپور گم شدنت رابدهم. مادرت نزدیک است دیوانه شود. دخترم چه گپ شده ، سرت را چرا بسته ای؟ زخمی شده ای ؟ خدا نکند. این آغا کیست ؟ این چه روز است ، این چه حال است ، خدایا دیوانه می شوم ...

 

  مرد سالخورده که قد بلندی داشت ودانهء تسبیح چوبی نسواری رنگش را با سرعت می گردانید، چنان در گردانیدن این دانه ها عجله داشت که انگار تا هنگامی که آخرین دانهء تسبیح را لمس نکند ودستش به ملاگک تسبیح نخورد، پاسخ این همه سوالها را دریافت نخواهد کرد وحاضر به شنیدن هیچ توضیحی هم نخواهد بود.  اما سارا که او را می شناخت ، همین که متوجه شد ، دست مرد سالخورده به ملا گک تسبیح رسید، سخنان اورا ختم شده تلقی کرد وگفت : 

 

 - ماما جان! این جوان رحمت الله نام دارد. شاگرد لیسهء حبیبیهء است. امروز مظاهره بود. در جریان مظاهره من زخمی شدم. این جوان به من کمک کرد ومرا نجات داد...

 

 مامای سارا گفت : خدا فضل کردکه به خیر گذشت. تشکر بچه ام. خداوند جوانان با شرف وباعزتی مثل ترا کم نسازد. زنده باشی بچه ام. من مامای ساراجان هستم. نامم برات است. درهمین کوچه دکان پیزار دوزی دارم.

هروقت که ازاین جا می گذشتی به نزد من هم بیا. چای می نوشیم وگپ می زنیم. بسیارخوشحال خواهم  شد.

 

 رحمت ازماما برات اظهارتشکر کرده وفهمیده بود که وقت خدا حافظی با سارا رسیده است. سارا هم همین را می خواست؛ زیرا دستش را دراز نموده ، دست رحمت را فشرده وگفته بود :

 

 - از کمک ومحبتی که به من نمودید، بسیار سپاسگذارم. خداحافظ شما!

- خدا نگهدارتان !

 

 آن روزپراز ماجرا که با پیش آمد خوشایند ودورازانتظاری شروع شده بود، با خوشی ادامه یافت. خلق خوش، چهرهء شاداب وشادمان او ، پس از مدت ها تمام اهل خانه را به شادمانی ونشاط درآورده بود. عثمان حیران مانده بود که برادرش را چه شده است. چرا امروز سر به سرش نمی گذارد وازوی اصول دین نمی پرسد؟ عثمان که در آن هنگام در صنف هفتم درس می خواند، ازدست ایرادات برادرش به جان رسیده بود. تا شور می خورد، رحمت نِق می زد که چه می کنی ، چرا درس نمی خوانی ؟ تا لحظه یی به کوچه می رفت ومی خواست با همسالان خود درچمن حضوری ، به بازی فتبال بپردازد، رحمت درپی اش می آمد ومی گفت ، برو درس بخوان، یا برو که مادر کارت دارد، بازار برو ، یا آب بیار.. ده ها ایراد وبهانه دیگر می گرفت ونمی گذاشت که آب خوش از گلویش پایین رود. شب ها هم که گلستان سعدی را باز می کرد واورا مجبور می ساخت که چندین صفحه را چند بار بخواند ومعنا کند وچند بار بنویسد. به خصوص در این ماه های اخیر که دمار از روزگارش کشیده و کم بود که دیوانه اش بسازد. به همین سبب حالا عثمان حیران بود که اورا چه شده است؟ آیا صبح از پهلوی راست برخاسته ، یا تکت لاتری اش به جایزهء اول تصادف کرده است ؟ عثمان می شنید که از اتاق برادرش صدای خواندن نوجوان خوش آواز، احمد ظاهر که تازه شهرت یافته بود، بلند است. عثمان ازخود می پرسید که آیا همین برادرش نبود که هر موقعی که ازمکتب به خانه می آمد، مانند برج زهر مار، تلخ وعبوس می بود وکسی جرأت ان را نداشت که دو کلمه با او صحبت کند. به جز از مادر که دسترخوان را خموشانه دربرابرش می گسترد .هرچه می بود، تریا خشک در مقابلش می نهاد. حالا دیگر عثمان احساس خوشی میکرد وهمراه با خواهرانش فرخنده وفرزانه دست به دعا بلند کرده بودند که خلق وخوی برادرش ،همیشه چنین باشد.

 

  خدا میداند که رحمت آن شب خوابید یا اصلاً خواب به چشمانش راه نیافت. اما روز دیگر شادمان وسرحال برخاست و پنجره را گشود. نسیم سحرگاهی با آمیخته یی از سردی زود گذر ماه عقرب به داخل اتاقش هجوم آورد و روح و روانش را نوازش داد. آسمان آبی ، انوار زرین خورشید، لطافت وپاکی هوا ، سبزه های زمردین گونهء چمن حضوری ، چهچههء پرنده گان ، درختان سایه گسترکنارسرک عمومی ورهگذرانی که با راحتی خیال دررفت وآمد بودند، همه وهمه زیبایی ها ، رنگ ها ومواهبی بودند که رحمت ظرف این چند ماه اخیر، یا آن ها را دیده نمی توانست ویا وجود شان را فراموش کرده بود. آن روز در درونش شگوفه های تازه یی رسته بود. زمین زیر پایش می رقصید. در بندبند وسلول سلول وجودش فریاد رسایی به ترنم آغاز کرده بود. فریادی که می گفت : سارا، سارا، دوستت دارم ، دوستت خواهم داشت برای همیشه. او حضور عشق را در سینه اش حس می کرد. وحضور خدا را در تپش قلبش . روحش از عظمتی شگرف وبی انتها لبریز شده بود و وجودش سرشار از نیروی جوانی وخواستن بود.

 

 

***

 

 


September 16th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب